روزی بود روزگاری البته چون گفتم روزی بود روزگاری فکر نکنید که این داستان واقعی نیست من به شما اطمینان میدهم که این داستان واقعی ولی اگه سوالی دارین حتما مطرح کنین ومطمئن باشید جواب شما رو میدم. خوب بریم سراغ داستان چند تا دوست که بچه های مذهبی بودن یه روز تو مسجد مثل همیشه بعد از نماز دور هم جمع شدن و بگم که اون موقع ماه محرم بود و تازه تکیه ها علم شده بود. بحث بچه ها کشید روی تکیه ها و یکی از بچه ها پیشنهاد داد خوده بچه ها یه تکیه علم کنن. ولی چند تا از بچه ها مخالف بودن و میگفتن دیگه دیره وهمه کاراشونو برا تکیه کردن ولی ما هنوز هیچ کاری نکردیم خلاصه بحث خیلی طول کشید تا بالاخره با کلی جنجال تصویب شد که تکیه برپا بشه و از فردای همون روز بچه ها افتادن دنبال کار تکیه اما هر کاری میکردن تکیه رو برپا کنن نمیشد ویکی از مشکلاشون این بود که سنشون پایین بود خلاصه اون روز از صبح تاشب دنبال کار تکیه بودن که یه اتفاق بد افتاد یکی از بچه ها دیگه صبرش لبریز شد وبا یه دعوا (لفظی) قهر کرد و رفت وقتی اون رفت بچه های دیگه ناامید تر شدن وبا ناراحتی تمام به جایی که میخواستن تکیه رو برپا کنن برگشتن. دیگه همه میخواستن بی خیال تکیه بشن که یه دفعه...

اگرمیخواهید ادامه داستان را مطالعه کنید نظر خود را بگویید

باید نظر ها بالای 5تا باشد

نظرات شما عزیزان:

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: